سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سهلوم

خوبین شما؟!

منم اِی..........

بچه ها همین الان ساختمان پزشکان تموم شد؛ خیلی باحاله...روحمون عمیقا شاد شد!

ننه،جونم واستون بگه که امروز ساعت 6تا8 کلاس زبان داشتم اونم چه کلاس زباااااااااااااااااانی!!!

اول که رفتم، همش تو این فکر بودم که مدرسم کیه و چیه و چه جوریه..آخه میدونید تو کانون زبان ایران که منم اونجا میرم، زبان

 آموز نمیتونه حتی معلمشو خودش انتخاب کنه؛ پس این مسئله که با کی و تو کلاس کی میفتی، قضیه ای کاااااااااملا شانسیه و

 فقط به بخت و اقبال آدم ربط داره و بس...هرچی اقبال بلند بالاتری داشته باشی، احتمال فنا شدن یک ترم از عمرت تو یه کلاس

کمتره!  :( خب بگذریم، بعد از اینکه داخل شدیم، به طور ناگهانی با توده ی آشنایی به نام دوستان مواجه شدیم که با ماچ و

موچیل و چه خفرا و این چیزا، دلی از عزای دوری چند روزه درآوردیم و غم دوریمون از هم کمی آروم گرفت...(چقدرم که ما دلمون

واسه همدیگه تنگ میشه!!! اونقد که وقتی به هم میرسیم باید با بیل جدامون کنی:دی)

 

بعد که اومدم رفتم سرکلاسی نشستم که اینترنتی ثبت نام کرده بودم و شماره ی این کلاس رو گرفته بودم یعنی کلاس 203 .....

 

اما بعدش که اومدم توی برد رو یه دید زدم،دیدم که ای دل غاااافل! کلاس سطح من یه کلاس دیگه ست و اونم 206 .....

 

(خب اینم از عواقب پیشرفت تکنولوزی و اینترنتی ثبت نام کردنه که درحقیقت باید دقیقا برعکس چیزایی که توی سایت

هست،عمل کنی که قافله جا نمونی! چون 90% چیزی که توی اینترنتی هست اشتباهه و باید شانس داشته باشی که 100%

 اطلاعات زمان ثبت نامت با اون چیزی که هست،مطابقت داشته باشه! اینم یه مسئله ی کاملا وابسته به شانس دیگه)

 

تازه بعضی از بچه ها هم بودن که اسمشون تو هیچ کلاسی نبود در صورتی که اونا هم اینترنتی ث ن کرده بودن!

 

پس منم  نقل مکان کردم و رفتم 206....یه خورده نشستیم و بازم نشستیم اما هیچ خانم/آقا معلمی نیومد سرکلاسمون! ولی خیلی باحال

بود...همینوری همه مدرسا از در کلاس ما رد میشدن و میرفتن سر کلاسشون و ما هم این وسط بی نصیب! هرکی رد میشد،اگه خوشمون

ازش میومد،دعا میکردیم که تغییر مسیر بده و بیاد سر کلاس ما اما تا در کلاس که میومدن،اول یه نگاه به شماره ی کلاسمون و بعد به دفتر

دستشون میکردن و یه نگاه به بچه ها و به نشانه ی رای منفی فقط یه سر تکون میدادند و میرفتن! ما هم مثه موقعیت خراب کردن 100% گل

آه میکشیدیم... واسه اونایی هم که خوشمون ازشون نمیومد همینطور بود! با این تفاوت که ایندفعه به جای آه، دست و هورا

میکشیدیم....خلاصه خیلی ماجرا جالبی شده بود...ساعت 6:30 بود که دیگه همه مدرسا رفته بودن سرکلاساشون ولی این وسط فقط سر

 ما بیکلاه و بی مدرس مونده بود::دی

 

سرانجام ماجرا: یهو یکی از آقا معلما که قبلش شونصد هزار بار دیگه از در کلاس ما رد شده بود، دوباره اومد و با دقت یه نگا به شماره ی  کلاس

ما انداخت و با نگاهی غضبناک به ما گفت: چرا به من نمیگین اینجا کلاس دویس و شیشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

 

منم تو دلم گفتم: مستر.......، ما از کجا بدونیم شما دارین دنبال کدوم کلاس میگردین؟؟؟!!! و همون توی دلم یه پوزخندم زدم:دی

 

اومد نشست و بعد از یه عالمه بحث در مورد اوضاع وخیم اقتصادی کانون به رغم مبلغ هنگفتی که به ازای هر ترم از ما زبان آموزای زبون بسته

میگیرن، تصمیم گرفت واسه دیالوگ اسم شخصیت ها رو پای تخته بنویسه که.....

 

متوجه شد که حتی مارکر هم از دفتر بهش ندادن!(موضوعی پیرامون همون اوضاع وخیم مذکور)

 

پس دوتا لکه روی تخته پیدا کرد و بهشون شخصیتای دیالوگا رو نسبت داد، یکی از این دو لکه، اثرات یک تکه چسب کنده شده بود و اون یکی

شاید بال له شده ی یک پشه ی نگون بخت:دی

 

با معرفی شخصیتا کلاس از خنده منفجر شد و دیگه تا پایان کلاس اوضاع عادی به خود نگرفت که اگه من بخوام تک تک موضوعات بعدی رو

شرح بدم، باید فاتحه ی انگشتان تایپیست مبارک رو بخونم....پس تا همینجا کاااااااااااااافیه...

 

تا سوزه ی بعدی و پست بعدی خدانگهدار بچه ها..(برگرفته از سبک خاله شادونه:دی)

 

نکته اساسی: من این همه نوشتم،حالا شما هم لطف کنید دو خط واسم نظر بذارید....

 




تاریخ : شنبه 90/4/11 | 10:35 عصر | نویسنده : طلوع |