سلام دوستان
فکر میکنید منظورم از این"غریب آشنا" کی باشه؟!
شاید باورتون نشه یا شایدم مسخره کنید اما اون یه گربست!
آره درست شنیدید(خوندید)، اون غریب آشنا یه گربه ست!
گربه سیاهی که خیییلی مهربون بود!
ولی آخه مگه میشه یه گربه مهربون باشه؟! خب مهربون نمیگم ولی خیلی به ما لطف داشت...
این گربه ی سیاهِ سیاهبخت(البته شاید!) تقریبا یک سال پیش در پارکینگ خونه ما که اون زمان در دست ساخت بود، به همراه شماری خواهر و برادر چشم به جهان گشود
نمیدونم چرا؟! اما مامانش برخلاف فرزندای دیگش، اینو دوست نداشت حتی به اون شیرم نمیداد
یادمه وقتی گربه های دیگه میرفتن شیر بخورن، این بیچاره هم میرفت اما نه تنها شیری بهش نمیرسید، زیر دست و پای اخوی ها و همشیره هاش له و لورده میشد( اصطلاحاً: میچلسید)
تنها نفعی که از این کار میبرد این بود که اون زیر میرا یه خورده احساس آرامش میکرد.
به خاطر همین من و مامان و داداشم سهیل هر روز براش شیر میبردیم چون واقعا ضعیف و مریض شده بود و خلاصه خیلی گنا داشت.
به هر حال این پیشی کوچولوی مریض بیحال که هیچ امیدی بهش نبود، دوباره جون گرفت و دوباره متولد شد(موسسه های ترک اعتیاد دستی در این قضیه نداشتند)
بعدها همشیره ها و اخوی هاش محل ما رو ترک کردند و اونم دیگه بزرگ شده بود.
راستی از همون روز اول داداشم علاقه ی کثیری به این گربه داشت و حسابی با هم مانوس شده بودن طوری که هر روز باید همدیگه رو ملاقات میکردن اگه نه ........خب خدا اون روز رو نیاره!!!
همزمان با شکل گیری علاقه داداشم، تنفر منم نسبت به این گربه شکل میگرفت چون من اساسا، وجودا و اصولا از وجود هر موجود جاندار به جز انسان ها و گیاهان،رنج میبرم( خصوصه ست دیگه اصلا همه ی حیوانات از نظر من و برای من چندش آور هستن!)
این گربه هم مثل اینکه از این موضوع باخبر بود و در پی آزار من!
هر صبح که میخواستم برم مدرسه، با شنیدن صدای در از هر جای کوچه که بود، سریعا خودشو میرسوند و شروع میکرد لوس بازی. خودشو شل میکرد، دنبالم میذاشت، و میخواست که باهاش بازی کنم( مثل اینکه من و دادشمو اشتب میگرفت!)
خلاصه سرویس محترم باید دقائق طولانی منتظر میماند که گربه منو ول کنه، دست از سرم بر داره تا شرف یاب بشم.
گربه ای فوق الملوس بود در نوع خودش!
اما من نمیدونستم که این گربه میخواد محبتایی رو که در دوران طفولیت در حقش کردیم رو جبران کنه!
تا امروز...
امروز که تنها یک روز از فراق ما میگذرد
جناب آقای محترم همسایه که گویا از میو میوی این ملوسک ما به رنج آمده بود، صبح روز پیش توسط گونی و پتو و سایر ابزار جلوگیری از خطرات احتمالی ، ملوسک را با ماشین و تحت شرایط امنیتی فوق کار از محکم کاری عیب نکنه، به ناکجا آباد تبعید کرد.
داداشی من که از پنجره ناظر تمامی این وقایا بود، با وضعی پریشان و آزرده خاطر و همراه با هق هق های سوزاننده ی سوز دل موضوع رو با ما در میان گذاشت... پس ما نیز همچون او........
حتی من که از وجود اون گربه ی بخت برگشته متنفر بودم، با شنیدن این خبر، داغی چند قطره اشک رو احساس کردم...
حالا دیگه وقتی میخوام از خونه برم بیرون نباید منتظر ملوسک باشم چون اون دیگه هیچ وقت نخواهد آمد و من تمام قدردانی های اون موجود زبان بسته رو با تمام وجود با رفتاری خشن جواب دادم و ندونستم که اون راه دیگه ای واسه تشکر بلد نیست!
خیلی سخته بگم اما منم فک کنمدلم براش تنگ شده
حالا میفهمم که چرا میگن داغ دوری سخته، حتی اگه اون طرف یه گربه باشه...
تاریخ : جمعه 90/2/30 | 10:24 عصر | نویسنده : طلوع |